غزلی از سعدی

ساخت وبلاگ
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان پوچ و بس تند، چنان باد دَمانهمه تقصیر من است، این که خودم میدانمکه نکردم فکری. که تامل ننمودم، روزی ساعتی یا آنی. که چه سان میگذرد عمر گران؟کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیاتهمه گفتند: کنون تا بچه ست، بگذارید بخندد شادان که پس از این دگرش، فرصت خندیدن نیست بایدش نالیدن. من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو. نتوان خندیدنهیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آئیم؟بعد از این چند صباح، به کجا باید رفت؟ با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟ من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفتنوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاطفارغ از نیک و بد و مرگ و حیاتبعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟لیک گفتند همه: که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر بَرَدکام رانی بکند. بگذارید که خوش باشد و مست بعد از این نیز، بر او عمری هستیک نفر بانگ برآورد که اواز هم اکنون باید فکر آینده کنددیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکندسومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزشهمچنین فردایش. با همه این احوال من نپرسیدم هیچ . به چه سان دی بُگذشت؟آن همه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دَمی عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگیچه توانی که ز کف دادم مُفت من نفهمدم و کس نیز مرا هیچ نگفتقدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهاتآن کسانی که نمیدانستند زندگی یعنی چه؟رهنمایم بودند. عمرشان طی شد. بیهوده و بی ارزش و کار و مرا می گفتند که چو آنان باشم که چو آنان دائم، فکر خوردن باشم. فکر گشتن باشم فکر تامین معاش. فکر ثروت باشمفکر یک زندگی بی جنجال. فکر همسر باشمکس مرا هیچ نگفت: زندگی غزلی از سعدی...
ما را در سایت غزلی از سعدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenheydari259 بازدید : 43 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 16:39

بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالیبه کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مَجالینه رَهِ گُریز دارم نه طریق آشناییچه غمْ اوفتاده‌ای را که تواند احتیالیهمه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشداگر احتمال دارد به قیامت اتصالیچه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردنبه امید آن که روزی به کف اوفتد وصالیبه تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتنکه شبی نَخُفته باشی به درازنای سالیغَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشدکه چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالیسخنی بگوی با من که چُنان اسیرِ عشقمکه به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالیچه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامتبه خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالیکه نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابدبه طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالیدگر آفتاب رویت مَنِمای آسمان راکه قمر ز شرمساری بِشِکست چون هلالیخَطِ مشک بوی و خالت به مناسبت تو گوییقلمِ غبار می‌رفت و فرو چکید خالیتو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشدگنه است برگرفتن نظر از چُنین جمالی + نوشته شده در ۱۴۰۲/۰۶/۱۴ ساعت ۱۲:۲۵ ق.ظ توسط محسن حیدری  |  غزلی از سعدی...
ما را در سایت غزلی از سعدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsenheydari259 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 6:28